پژوهشی بر معني شناسي ساختگرا

     
 

پژوهشی بر معني شناسي ساختگرا (دکتر نسرین عبدی)

 ترجمه و  زبانشناسی

چکیده

معنی شناسی ساختگرا مطالعه روابط بین معانی واژه ها در قالب یک جمله است، این دیدگاه به این می پردازد که معانی چطور ازانباشت معانی سازه های کوچکتر حاصل می شوند. اما برخی نظریه های انتقادی ادعا می کنند که معنی تنها از طریق قاعده مندی هادر تعاملات اجتماعی ملموس می تواند به واحدهای کوچکتر تقسیم شود و خارج از این تعاملات زبان بی معنی خواهد بود. سوسورادعا میکند که زبان نظامی از واحدها و ساختارهای بهم- پیوسته است واینکه هر واحد زبانی در چارچوب همان نظام با دیگر واحدهامرتبط است. دیدگاه او بعدها به نظریه هائی چون تحلیل مؤلفه ای و گزاره های رابطه ای انجامید. مفهوم روابط معنائی به عنوانتعابیر معنائی از دستاوردهای این مدل است .

كليد واژه هادال و مدلول-نشانه-نظام-محورجانشینی و همنشینی-تحلیل مؤلفه ای-حیطه معنائی-مشخصه های معنائی

 

مقدمه:

حرکت بسوی یک رویکرد نظری متفاوت در معنی شناسی آرائی بودکه توسط زبانشناسان تاریخی و فقه اللغه مطرح شد و مهمتر اینکه این عمل از طریق تحقق و تکیه بر ذات و ماهیت روانشناسی برمعنا شکل گرفت. دیدگاه ساختگرائی در معنی شناسی توسط سوسور(1916)، ترایر(1931)، هریس(1954) و لیپکا(1972) و بسیاری دیگر بررسی شده است. یکی از مفاهیم بسیار اصلی ساختگرائی از معنی ، از این دید منشأ گرفت که زبان باید به عنوان یک نظام درک شود-یک نظام نشانه ای با ویژگی ها و اصول حاکمی که بتواند نشانه های زبانی را کنترل نماید. در این دیدگاه، زبان طبیعی به عنوان یک نظام نشانه ای مستقل تعریف می شود.

از نظر معنی شناسان چهار دوره مهم را می توان در معنی شناسی در نظر گرفت:

1-معنی شناسی پیش ساختگرائی

2-معنی شناسی ساختگرائی و نوساختگرائی

3-معنی شناسی زایشی

4- معنی شناسی شناختی و منطقی

معنی شناسی پیش ساختگرا:

اوج شکوفائی این دوره به سال های 1870 تا 1930 می رسد و توسط افرادی چون برئال، سوسور، پال، دارمستتر، نایروپ، کارنوی و  استرن مطرح شد. ویژگی انواع پژوهش های انجام شده در این دوره  همراستا با ماهیت کلی زبانشناسی قرن 19، بصورت درزمانی بود. حوزه علاقمندی معنی شناسی در این دوره بررسی تغییرات معنی است. در این دوره تغییر معنی محدود به تغییر معنی واژه بوده است. جهت گیری کل مطالعات واژه-بنیاد[1] است نه مفهوم بنیاد[2]. این رویکرد از طریق مطالعات مقوله بندی تاریخی واژه ها و با تکیه بر الگوهای فکری ذهن انسان شکل گرفت.

انتقادات معنی شناسان ساختگرا از رویکرد پیش ساختگرائی( ویزگِربر (1927):

1-مطالعه معنی نباید جزئی نگر[1] باشد بلکه باید مرتبط با ساختار معنی شناسی باشد. 2-مطالعات باید بجای درزمانی بودن همزمانی باشند. 3-مطالعه معنائی باید زبانی و  خودكار باشد.

مباحث مهم این دوره عبارت بودند از:

-روابط واژگانی همنشینی[2] مطرح شده توسط پورزیگ(1934) برگرفته از محور همنشيني سوسور که بعدها تحت  عنوان محدودیت های گزینشی در معنی شناسی نوساختگرا توسط کتز و فودور(1963) مطرح شد.

-رابطه بین تشابهات معنائی در تحلیل حیطه ای معنی[3]  که توسط (ترایر) مطرح شد و به تحلیل مؤلفه ای در عملکرد زبانشناسان مردم شناس همچون گودِناخ(1956) و لانسبری(1956) منجر شد.

-روابط واژگانی : هم معنائی، تضاد و شمول معنائی که بصورت نظام مند توسط لاینز(1963) مطرح شد.

آغاز زبانشناسی ساختگرای اروپائی

زبانشناسی در  قرن نوزدهم شاهد دستاوردهاي فكري بزرگ و مهمي درباره زبان و مطالعات مربوط به آن بود. اين آثار شامل شاهكارهايي در بازسازي تاريخي زبانها مي شد كه چشمگيرترين آنان به زبان های هندي- اروپايي مربوط بود، زبان هائی كه گويندگان اصلي و اولية آن هزاران سال پيش از ميلاد در جايي كه اكنون اروپاي مركزي و شرقي است سكونت داشتند. اين زبان های باستاني نياي خانوادة زبانهاي هندي- اروپايي اند كه نه فقط اكثر زبانهاي اروپاييِ امروز بلكه زبانهاي ديگري را نيز در برمي گيرند كه از اروپا تا بخشهايي از خاورميانه و از آنجا تا شمال هندوستان گسترده شده اند. فردینان دو سوسور که از نخبه هاي آن دوره بود، سرانجام عليه تاريخ گرائی و جزئيات ملانقطي داده هاي كليشه اي آن یعنی صداها و واژه ها موضع گرفت. او براي دانش نوين نشانه شناسي خويش گسترة عظيم تري در نظر داشت كه هم زبان، و هم ساير نظامهاي نشانه اي را در برميگرفت (چاووشیان1386 : 119).

در بریتانیا بررسیهای زبانشناسی همزمانی در آغاز حول محور آواشناسی و واجشناسی دور می زد، مسائل عام تر زبانشناسی نخستین بار توسط گاردینر تحت عنوان« نظریه گفتار و زبان» مطرح شد (حقشناس1373 : 444). فردينان دو سوسور زبانشناسی بود كه بحق ساختگرائي اروپائي مرهون آراء و عقايد وي است.

در مجموع فردینان دو سوسور، یک کل گرا[1]، درون گرا[2] و ذهن گرا[3]  بود. او اجزای زبان را به عنوان عناصر تشکیل دهنده یک کل می پنداشت که هرکدام جایگاه ونقشی در درون آن «کل» بر عهده دارند. وی عقیده داشت که آن «کل»، یعنی زبان ، خود پدیده ای ذهنی و روانشناختی است که تجلی آن به صورت «گفتار» متظاهر می شود که پدیده ای «روان جسمی» است. آراء و مفاهیم نظری مطرح شده از سوی سوسور مکتب زبانشناسی ساختگرائی اروپائی را پدید آورد(دبیرمقدم 1383: 12).

 بعدها نیز خصوصا در ساختگرایی فرانسوی که بجای تمرکز بر مسایل اجتماعی، بر مسایل ذهنی تأکید می گردید آثار این دیدگاه به وضوح مشاهده شد و در آثار افرادی چون گاستون باشلار، ژرژ کانگییم، مرلوپونتی، رولان بارت، مارسل موس، پی یر بوردیو، ژرژ دو مزیل، ژرار ژنت، میشل سر، ژاک لاکان، کریستین متز و فرتان برو دل نمایان گشت(متولیان 1382: 8).

به هر حال اهمیت آرای سوسور و شاگردان و شارحان وی در ساختگرایی به حدی بوده است که «ساختگرایی اروپایی » و « ساختگرایی سوسوری »، دو مفهوم مترادف از هم گشته اند که بعدها «زبان شناسی ساختگرا[1]» نام گرفت. البته مبانی این مطالب را می توان در آرای هردر، هومبلت، لایب نیتس و حتی رواقیون یونان باستان نیز یافت نمود که این مبانی در فلسفه ایده آلیسم آلمان پس از کانت متبلور شده است. اهمیت سوسور در این است که وی آنچه را پیشتر به صورت پراکنده مطرح شده بود منظم ساخت و به شکلی یکپارچه به دست داد(صفوی90: 26-25).

ساخت چیست؟ ساختار عبارت است از مجموعه ای از بستگی های درونی. اگر یک واحد هیچ رابطه و وابستگی با واحد دیگر زبانی نداشته باشد ساختار به شمار نمی آید. به عبارتی ساختار نظامی است متشکل از اجزایی که با یکدیگر و با کل نظام رابطه همبسته دارند(صفوی: 1390). به نظر می رسد با عنایت به چنین دیدگاهی تجزیه معنی واژه نیز در مکتب ساختگرائی به همین صورت شکل گرفت. براساس ديدگاه معيار ساختگرا، منظور از «ساخت» در اصل ساختِ يك نظام است و نظام از نقش برخوردار است. ساخت ها في نفسه نقشي ندارند، اما نظامها دارای نقش اند، آن هم به اين دليل كه از ساخت برخوردارند. دو نظام مختلف يعني دو نظامي كه نقش هاي متفاوتي دارند، مي توانند از صورت[2] واحدي برخوردار باشند.

معنی شناسی ساختگرا:

 منظور از معني شناسي ساختگرا، سنت مطالعات پرسابقه اروپايي است كه بعد از سوسور با تحقيقات كاسريو (1977)، لاينز (1968)و كروز (1986)به اوج خود رسيد. از آنجا كه مطالعات زبانشناسان ساختگرا با زبانهاي اروپايي تناسب داشت، عميقاً بر مطالعات زبانشناسي تاريخي تأثير گذاشت.

سوسور زبان را نظامي خودكفا و مستقل در نظر می گرفت كه هر واحدش از جايگاهي خاص برخوردار بود. ارزش هر واحد در این نظام با ارزش واحدهای دیگر آن زبان وابسته بود، واحدهائی که کل نظام را بوجود می آورند و عناصر موجود در این نظام در رابطه متقابل با یکدیگرند. رابطه متقابل میان واحدهای زبانی در مورد واحدهای بزرگتر مانند طبقه واژگان نیز صادق است. بنابراین واحدهای زبانی با هم در تقابلند و نقشی ویژه در ارتباط با هم دارند. در هر زبان رابطه متقابل میان واحدهای آن زبان بر روی دو محور همنشینی و جانشینی قابل تبیین است و به همین دلیل هر واحد زبانی می تواند در  ارتباط با نقش واحدهای همنشین با آن و نقش واحدهائی که در جانشینی با آن قرار می گیرند، تبیین شود(صفوی 90: 27).

سوسور در تعالیم خود شالوده نظری نوینی را در مطالعات زبانشناسی بنا نهاد. معرفی مفاهیمی چون زبانشناسی هم زمانی ، درزمانی، و همه زبانی[1] که آخری تداعی کننده نوعی همگانی های زبانی است، و نیز تمایز بین زبان[2]، گفتار[3] و قوه نطق[4] و همچنین تقابل بین صورت[5] و جوهر[6] ، روابط همنشینی ، و جانشینی، دال[7] و مدلول[8] ، و طرح مفهوم نشانه  ارکان چارچوب نظری سوسور می باشند (دبیرمقدم1383 : 11).

گرچه همه موضوعات و مفاهیمی که سوسور مطرح می کند تا حدی می تواند به معنی شناسی مربوط باشد ولی در زیر مواردی را مطرح می کنیم که بیشتر از بقیه با معنی مرتبط است:

 « نشانه شناسی و زبان شناسی» :

سوسور اعتقاد داشت زبان شناسی، که تا آن زمان گامهایی بلند به جلو برداشته بود، در تحلیل نهایی، شاخه ای از نشانه شناسی[1] است و نشانه شناسی علم کلی نشانه ها است. توضیح بیشتر آنکه سوسور معتقد بود که زبان با نهادهای اجتماعی دیگری چون نوشتن، مناسک نمادین و نظامهای نشانه ایِ ناشنوایان قابل مقایسه است. همه این نمودها، نظامهایی از نشانه ها به شمار می آیند و می توان درباره آنها بررسی منظم انجام داد. سوسور یک چنین علمی را از نشانه ها، نشانه شناسی می نامد. نشانه شناسی دانش درک معنی است و مسلما معنی زبانی بخش کوچکی از آن را شامل می شود (صفوی 1392: 35-34).

نشانه یک ماهیت ذهنی است که دو رویه دارد صورت و معنا. صورت و معنا فقط بشکل منطقی و از طریق تمایز از دیگر نشانه ها تعریف می شوند. نشانه يك رابطه دال و مدلولي است كه در آن دال  یک صورت آوائی و مدلول  مفهوم يا معني آن است، صورت های آوائی از طریق ارتباطشان با دیگر واحدهای آوائی مشخص می شوند. در این دیدگاه زبان طبیعی به عنوان یک نظام نشانه ای مستقل تعریف می شود. ارزش واحدهاي آوايي نيز به دليل ارتباط با واحدهاي آوايي ديگر و در تركيب با آنها تعيين  مي شوند. روابط بین صورت و معنای یک نشانه قراردادي است و هيچ رابطه ذاتي اي ميان دال و مدلول وجود ندارد، قراردادهای متفاوت منجر به بروز معاني مختلف می شوند(لوبنر 2002: 127).

عاملی که سبب تفاوت رویکرد ساختگرا با رویکردهای دیگر می گردد شیوه تحلیل و مفهوم منتج از نشانه  زبانی است . سوسور معتقد است که زبان منحصرا باید" از درون "مطالعه شود. هیچکدام نه صورت و نه معنی نمی توانند از نظام زبانی که به آن تعلق دارند جدا باشند.

طبق دیدگاه ساختگرائی ، نشانه به گونه ای ساخته می شود که از دیگر نشانه های نظام زبانی متفاوت باشد. در این دیدگاه، معنی اساسا رابطه ای است و صریحا می توان گفت که نمی توانیم معنی یک واژه انتزاعی[2] را مستقلا تعیین کنیم، اما می توانیم روابط آن را با معنی دیگر واژه های انتزاعی توضیح دهیم. این دیدگاه مخالفانی دارد، گرچه توسط برخی از معنی شناسان همچون کروز[3](1986) اقتباس شده است، بعدها دیدگاه های جایگزین دیگری بویژه در معنی شناسی شناختی مطرح شدند.

طرح نشانه ای زیر، مدلی است که ساختگرایان معرفی می نمایند و منحصرا بر روی نمای سمت چپ مثلث نشانه ای[4] زیر تمرکز نموده اند.

clip_image002

 با توجه به دیدگاه ایشان معنی شناسی موضوع مصداق[1] و دلالت[2] نیست. بلکه معنی شناسی با نشانه ها یعنی جفت های صورت و معنی و رابطه نشانه ها با هم سرو کار دارد(لوبنر 2002: 129-127).

 « دال و مدلول» :

از مفاهیم دیگری که سوسور بدان پرداخت، بحث « دال » و « مدلول » است. آیا این دو، پدیده های ذهنی هستند ؟ بنظر می رسد « نشانه » متشکل از « دال » و « مدلول » است. سوسور رابطه میان دال و مدلول یا به عبارت دقیق تر ماهیت نشانه زبانی را اختیاری میداند و این نکته به آن معنی است که هر دالی می توانسته به هر مدلولی دلالت کند اما باید توجه داشت که پس از اجتماعی شدن یک نشانه زبانی، یعنی وقتی یک دال به مدلول مشخصی پیوند خورد و بخشی از نظام زبان را به خود اختصاص داد، نوعی جبر بر کاربرد این نشانه زبانی سایه می افکند . نباید تصور کرد که مثلاً « دال »، صوت فیزیکی است یا مثلاً « مدلول » چیزی است که در جهان خارج وجود دارد بلکه هر دو اینها پدیده های ذهنی به شمار رفته به نظام زبانی تعلّق دارند در چنین شرایطی است که می توان نشانه را از دیدگاه سوسور اینگونه تعریف کرد: نشانه، رابطه ای ذهنی بین دال و مدلول است( صفوی 1392: 40-37) .

د ـ « رابطه همنشینی[1]، جانشینی[2] یا متداعی »:

 رابطه کلماتی که بر روی محور افقی قرار می گیرند و مکمل یکدیگرند رابطه همنشینی است که اصطلاحا آن را رابطه تباینی نیز می نامند. رابطه همنشینی رابطه اجزای حاضر در پیام است. از آنجاکه برای ساختن یک عبارت، رابطه همنشینی، یعنی چگونگی قرار گرفتن تکواژها در کنار یکدیگر بر روی زنجیره گفتار، باید مطابق روشها و قوانین خاصی که قواعد نحوی زبان نام دارند باشد، رابطه همنشینی را رابطه نحوی نیز می گویند. اما رابطه اجزای حاضر در یک پیام با اجزای غایب از پیام را رابطه جانشینی گویند. هرگاه یکی از اجزای یک مقوله در پیام حاضر شود بقیه اجزا را رد می کند به عبارت دیگر وجود یکی از اجزاء مانع حضور اجزای دیگر می شود. رابطه جانشینی را اصطلاحا رابطه تقابلی یا تداعی نیز می گویند و رابطه جانشینی، رابطه میان واحدهایی است که به جای هم انتخاب می شوند و واحد تازه ای پدید می آورند. رابطه متداعی[3] ، رابطه یک واحد با واحدهایی است که در اثر تشابه، در ذهن متداعی می شود (متولیان 1382: 9).

کلیه واحدهای زبانی چون صدا، هجا، واژه، گروه و جمله می توانند ترکیب شده و به واحدهای پیچیده تری تبدیل شوند. در بحث های اولیه ساختگرائی، چنین ساختار پیچیده ای زنجیره[4](از ریشه یونانی syntagma به معنی ترکیب) گفته می شد. روابط همنشینی که یک واحد مشخص برای دیگر واحدها ایجاد می کند از طریق ویژگی های ترکیبی[5] تعیین می شوند. برای مثال یک گروه اسمی در زبان انگلیسی ممکن است بصورت (art+N) باشد ولی (N+art) نباشد. بنابراین حرف تعریف انگلیسی ویژگی ترکیبی قرارگیری قبل از اسم را در یک گروه اسمی دارد.

در رابطه معنائی همنشینی، محمول ها محدودیت های گزینشی دارند، یعنی عبارت هایی که می توانند با آنها ترکیب شوند را محدود می کنند. بنابراین محمول ها ویژگی های معنایی ، همنشینی، یا ترکیبی افعال ،صفات و اسامی را تعیین می کنند( لوبنر 2002: 130-129).

 

معنی شناسی پساسوسوری(معنی شناسی واژگانی)

ساختگرائی با دیدگاه جزءگرا[1] مخالف بود. بطور کلی این دیدگاه رایج، بر افکار و اندیشه های زبانشناسان قرن بیستم تسلط داشت و بر علومی چون علوم اجتماعی، زبانشناسی، نشانه شناسی ونقد ادبی تأثیر بسزائی داشت. معنی شناسی ساختگرا نیز بر اساس اصول ساختگرائی شکل گرفت و با دیگر انواع ساختگرائی، بخصوص در مکتب پسا-سوسوری با بخشهائی از نشانه شناسی و معنی شناسی ادبی همپوشی پیدا کرد.

لاینز(1995) تعریف معنی نشاسی ساختگرا را با معنی شناسی زبانی یکسان دانسته است. به لحاظ تاریخی بنظر می رسد که معنی شناسی ساختگرا به معنی شناسی واژگانی محدود می شود که البته تا حدی هم متناقض می نماید. یکی از اصول مهم و عمومی ترین حالت زبانشناسی ساختگرا بررسی نظام زبانی و ترکیبات و سطوح دستوری ، واژگانی و واجی است که به نوعی در هم تنیده شده اند و بررسی هیچیک به تنهائی میسر نیست.

دستور سنتی یعنی صرف و نحو و بخصوص صرف بر اساس ملاحظات معنائی قرار داشت ولی معنیِ مقوله های دستوری و ساختارهای وابسته به لحاظ سنتی در چارچوب نحو، تصریف و ساختواژه بررسی می شدند؛ ساختگرائی در این دوره چه به لحاظ واژگانی و چه غیر واژگانی تأثیر بسزائی بر مطالعات معنی نداشت.

این دیدگاه که معنی شناسی ساختگرا باید به همان منظور که بکار می رود بررسی شود از دهه 1930 عنوان شد: یعنی در قالب معنی شناسی واژگانی و در چارچوب زبانشناسی ساختگرا. برخی از مکاتب زبانشناسی ساختگرا این دید را همچنان دنبال نمودند . دلیل تاریخی این که اصطلاح معنی شناسی ساختگرا به بحث معنی شناسی واژگانی محدود شد این بود که زمانی که اصطلاح زبانشناسی ساختگرا در دهه 1950 در اروپا (بخصوص قاره اروپا) رایج شد، اصطلاح عامتر زبانشناسی ساختگرا با همین تداعی معنی در آمریکا با عملکرد محدودتر و حتی می توان ادعا کرد بی شباهت با ساختگرائی بلومفیلدی یا زبانشناسان پسا-بلومفیلدی اوج گرفت . یکی از دلائل اثبات این قضیه که معنی شناسی واژگانی همان معنی شناسی ساختگرائی است این است که زبانشناسان ساختگرای آمریکائی در آن دوره به بحث معنی توجهی نداشتند. همچنین در تمایز بین نظام زبانی و کاربرد نظام (رفتار) یا کاربرد نظام (پاره گفتار) دخالتی نداشتند و بازسازی معنی شناسی در جریان اصلی زبانشناسی آمریکائی تا نیمه دهه 1960 و باطرح دستور زایشی چامسکی به تحقق نرسید و آن زمان هم معنی جمله مورد توجه قرار گرفت نه معنی واژه.

گرچه مکتب بلومفیلدی(و حتی پسا-بلومفیلدی) به تعبیری علاقمند به بحث معنی شناسی نبود، اما مکاتب دیگری در آمریکا در میان مردم شناسان دهه 1950 شکل گرفت که اولین بار توسط ادوارد ساپیر مطرح شد. این دیدگاه بیشتر به دیدگاه ساختگرایان اروپائی شبیه بود تا آمریکائی. ساپیر بعدها همراه با ورف نظریه مشترک خود را مطرح کردند: فرضیه ای که هر زبانی در خودش قانونی دارد، اینکه هر زبان ساختار واحد مقوله های دستوری و واژگانی خود را دارد و واقعیت مفهوم خود را از طریق تحلیل این ساختار مقوله ای خاص بر دنیای حس و تجربه ایجاد میکند.

لاینز می گوید: "وقتی فرضیه ساپیر-ورف را مطرح می کردم، خاطرنشان نمودم الزاما ارتباطی بین خویشاوندی های زبانی[2] و اصول اولیه ساختگرائی وجود ندارد. این مسأله هم جالب است که خود ساپیر به دیدگاه ویرایش قوی نسبیت زبانی در نظریه ساپیر-ورف اعتقاد نداشت. بسیاری از پیروان او هم همینگونه بودند. این افراد یک نوع خاصی از معناشناسی واژگانی ساختگرائی را پدید آوردند که به آن تحلیل مؤلفه ای[3] اطلاق می گردد." (لاینز1995 : 106-104).

برخی مفاهیم منتج از معنی شناسی ساختگرا:

تحلیل مؤلفه ای و مؤلفه های معنائی:

در مفهوم معناشناسی ساختگرا، زبان به عنوان ساختی متشکل از کلمات است که در حیطه معنائی از نظر ارتباطات ساختاری دائما در حال تعامل بوده و به یکدیگر مرتبطند. تحلیل مؤلفه ای معنائی به بررسی این وابستگی ها می پردازد در سایه تحلیل مؤلفه ای، شناخت حیطه های معنائی و دسته بندی اطلاعات و بررسی روابط مختلف معنائی امکان پذیر می شود(بی یرویش 1971: 71). پس تحلیل مؤلفه ای با شکستن و تجزیه معنا به عناصر سازنده و کوچکتر امکان پذیر می شود. باشنیدن هر واژه کلیه مؤلفه های مربوط به آن فراخوانده می شوند سپس آنها در کنار مؤلفه های واژه کناری قرار می گیرند و رمزگشائی کل پیام امکان پذیر می شود.

ابهام معنائی و هم معنائی هم به کمک بررسی و تحلیل مؤلفه ای ممکن می شود. حتی در برخورد با کلمات جدید به مؤلفه ها رجوع می شود و با کمک مؤلفه های موجود در تعریف کلمه، واژه شناسائی و ضبط می شود. باور حیطه های معنائی (یا حیطه کلمه) به زمان یونیت ترییِر[1] زبانشناس تاریخی باز می گردد. بنا به عقیده وی اشتباه است که ساخت معنی کلمات را بطور واحد و مجزا در نظر بگیریم. معنای کلمه در تقابل با سایر کلماتِ مرتبط تعیین می شود. چارچوب اصلی نظریه ترییِر بدین ترتیب است:

  1. معنای کلمه به معانی سایر کلمات در همان حیطه و حوزه معنائی مرتبط می شود.
  2. کلمات حیطه معنائی  طیفی از پدیده ها را تشکیل می دهند بدون آنکه جدائی یا همپوشی داشته باشند. ترییر ادعا می کند حیطه های زبانی مختلف می توانند حیطه های بزرگتری را تشکیل دهند.
  3. تغییرات معنائی یک کلمه در حیطه معناشناسی شامل تغییرات معنائی سایر کلمات در آن حیطه می شود.
  4. باورهای اصلی ترییر مبنای اصلی معناشناسی واژگانی را تشکیل می دهد. اما این ادعاکه بین معانی جدائی یا همپوشی وجود ندارند درست نمی باشد( لاینز 1977: 237).

در واقع بررسی و تحلیل مؤلفه ای در ارتباط با مفهوم سازی[2] است. مؤلفه های مفهومی به عنوان ذرات یا اتم هائی هستند که مولکول ها یا مفاهیم واژگانی خاص یا باورها را تشکیل می دهند.

برای مثال مفهوم "مرد" از باورهای اتمی }نر{ ،}بالغ{، }انسان{ تشکیل شده است. این نوع تحلیل مؤلفه ای با باورهای لایپ نیتس و ویکینز نیز مطابقت دارد(رسولی دانش1382: 280).

معنی شناسی ساختگرا و تحلیل مؤلفه ای اصولا با توجه به بررسی های آوائی در مکتب پراگ گسترش پیدا کردند که در آن آوا از طریق بود یا نبود یک مشخصه تعیین می شد. از سوئی تحلیل مؤلفه ای به زایش مدل های گوناگونی در معنی شناسی زایشی و نظریه حوزه واژگانی[3] و دستور گشتاری انجامید. یکی از ویژگی های آن این بود که این رویکرد با مجموعه ای از مؤلفه های اتمی معنی واژگانی که بنظر جهانی می آمدند عمل می کردند . مکاتب زیادی در خصوص معنی شناسی ساختگرا (واژگانی و غیرواژگانی) سخن گفته اند ولی لاینز(1995: 107) ادعا می کند که تنها به تحلیل مؤلفه ای یا معنی شناسی واژگانی پرداخته است.

در دیدگاه اول، تحلیل مؤلفه ای بر اساس نوعی جزئی گرائی بنا می شود که بنظر با اهداف ساختگرائی سازگاری ندارد. البته مهم این است که اتم های معنی که معنی به آنها تجزیه می شود به لحاظ منطقی از یکدیگر مجزا و مستقل باشند. این دیدگاه موافقان و مخالفانی دارد اما هر دو گروه بر این تکیه دارند که کلیه واژه ها در یک حیطه معنایی یکسان دارای روابط ساختاری هستند که این روابط به نوعی با هم در تقابل اند و هر دو گروه به تحلیل های مؤلفه ای به عنوان ابزاری جهت توصیف این روابط می نگرند. این تأکیدی است که بر زبانهای واجد ساختارهای رابطه ای وارد می شود، این ساختارها در واقع اصل و جوهره ساختگرائی در زبانشناسی می باشند. تحلیل مؤلفه ای در معنی شناسی واژگانی را نمی توان با قاطعیت ساختگرائی دانست(همانطورکه تحلیل مشخصه های تمایزدهنده نیز در بحث واجشناسی با قاطعیت ساختگرائی نیستند). می توان گفت که تحلیل مؤلفه ای معنی واژه ها را بطور همزمان هم در قالب ساختارهای رابطه ای درون-واژگانی[4] و هم بین –واژگانی[5] که همان حیطه معنائی[6] محسوب می شود توصیف میکند. این ساختها به عنوان واحدهائی هم به لحاظ درونی ودرون-واژگانی همچون مولکولهایی در قالب ساختارهای رابطه ای عمل می کنند، در واقع می توان ادعا نمود که اتم های معنائی واژه به عنوان واحد عمل می کنند.

تحلیل مؤلفه ای یکی از شیوه های بیان روابط معنائی دقیق بین lexemeها از طریق تجزیه  معنائی آنها به اجزای سازنده و مؤلفه هاست. این بحث در متون فلسفی سابقه طولانی دارد اما بتازگی منحصرا توسط زبانشناسان بکار می رود(لاینز1995: 107-106).

حیطه معنائی/ واژگانی:

دوبریک( 2014: 22) به نقل از گیرارتس(2010: 53) می گوید: طبق دیدگاه حیطه واژگانی[1]، اگر واقعیت را به عنوان فضائی ببینیم و آن را به plotهای مفهومی تقسیم کنیم، اقلام واژگانی ای که معنای آنها به لحاظ تقابلی مستقل اند و می توانند یک ساختار مفهومی را برای حیطه خاصی از واقعیت فراهم نمایند، به لحاظ معنائی نیز مرتبط می شوند. تصویر ساخته شده مثل موزائیکی است که در چارچوب آن دانش معنائی به نواحی ریز بهم چسبیده تقسیم می شود. این نظریه، به این تصویر وابسته است و از دیدگاه لئو و ترایر نشأت گرفته است. ادعای ساختگرائی بر این پایه بود که رمزبندی بین موزائیک ها ارزش آنها را نشان می دهد. بنابراین نباید واژه را مستقل و به تنهائی درنظر گرفت بلکه باید آن را در ارتباط با دیگر واژه های مرتبط مورد توجه قرار داد (سوسور1916). سؤالی که در این جا مطرح می شود این است که چه رابطه ای بین این  plotهای بافتی می توان تصور کرد؟ زبانشناسان یکسری روابط صیغگانی را در قالب واحدهای سازمانی در درون حیطه واژگانی انتخاب کرده اند، پیرو این نظریه که نشانه های زبانی دارای وحدت در صورت و معنی اند و اینکه هیچ نوع ارتباط صوری بین صورت و معنا وجود ندارد(گیرارتس 2010: 53). بتدریج مشخص شد که واژه ها مشخصه های ترکیبی[2] خاصی دارند که می باید در تحلیل های معنائی در نظر گرفته شود. توجه به این مشخصه ها سبب شد که چنین ترکیباتی از دیدگاه نحوی صرف به سوی بعد معنائی کشیده شود و با معنی شناسی ارتباط مستقیم پیدا کند (پورزیگ1934).

بحث دیگری که در نظریه حیطه معنائی مطرح می شود شباهت بین حیطه معنائی و حیطه واژگانی[3] است که در بسیاری ازمتون این دو اصطلاح به جای هم بکار رفته اند ولی وایلر تمایز ظریفی بیان می کند مبنی بر اینکه  حیطه واژگانی ساختاری ایجادشده توسط lexemeهاست، درحالیکه حیطه معنائی ، معنی اصلی است که در lexeme تحقق می یابد. به تعبیر لهرر[4](1974) ،حیطه معنائی مجموعه ای از lexemeهاست که دامنه مفهومی خاصی را می پوشاند، در واقع عناصری که در یک  حیطه معنائی قرار دارند ویژگی های معنائی مشترکی دارند .

نظریه حیطه واژگانی نخستین بار توسط ترایر(1931) در رساله دکتری اش مطرح شد، بحث اصلی این است که واژه،  معنای خود را از طریق روابطش با دیگر واژه ها و در چارچوب همان حیطه واژگانی بدست می آورد و گسترش معنائی یک واژه سبب محدودشدن معنای واژه های مجاور آن می شود. مفهوم ضمنی این است که حیطه واژگانی ساختاری دارد و  ویژگی های معنائی lexemeها بر آن اعمال می شوند و این ما را به تعبیر وایلر می رساند.

مشخصه های معنایی(دوتائی):

يكي از محدوده هايي كه رويكرد ساختگرا بطور ویژه ای آن را مناسب تحليل هاي خود می دانست واجشناسي بود. اوايل دهه هاي 1920 و 1930 مكتب پراگ كه يك مكتب ساختگرا بود شروع به ارائه يك نظريه آوائي نمود كه در آن واجها به عنوان مجموعه هاي متناظري از مشخصه هاي متمايز دوتائي (مثلا شيوه توليد و محل توليد) توصيف مي شوند. استفاده از مشخصه ها منجر به توضيح ويژگي هاي تقابلي و تركيبي واج ها در زبان می شد. مشخصه ها مي توانستند در زبانها توليد شوند و به مقايسه نظام آوائي زبانهاي مختلف بپردازند. بدليل موفقيت اين رويكرد، بعدها در حوزه هاي ديگر زبانشناسي من جمله معني شناسي نيز از رويكرد مشخصه – بنياد استفاده شد. در معني شناسي مشخصه اي[5]، مشخصه هاي معنايي در رويكردهاي متنوعي تحت همین عنوان بكار رفتند. مثلا ويژگي هاي [FEMALE] و [MALE] فقط متفاوت نیستند بلكه اين دو مكمل[6] هم نيز مي باشند. بنابراين مي توانيم آنها را با مشخصه دوتائي[-/+MALE] جايگزين كنيم كه همان ارزش مثبت يا منفي را دارند. بنابراين به كمك چند مشخصه اضافي مي توان شش مشخصه عمومي انساني را در جدول زیر توصيف كرد:

 به نشانه هاي مثبت و منفي بكار رفته در سمت راست جدول، ماتريكس مشخصه اي[1] گفته مي شوند. مشخصه اي با ارزش + يا - مي تواند مصداق بالقوه يك گزاره (محمول) تك جايگاهي باشد. براي مثال اگر يك اسم داراي مشخصه ]+بزرگسال[ باشد، مصداق هاي آن بايد شرط بزرگسال بودن را احراز نمايند، اگر اسم مشخصه ]-بزرگسال[  دارد بنابراين، ويژگي بزرگسال بودن را ندارند، اگر اسم هيچ مشخصه اي نداشت، هيچ شرطي با توجه به بزرگسال بودن بر مصداق هاي آن تحميل نمي شود. بنابراين در معني شناسي مشخصه اي معاني واژه ها به عنوان تركيب هايي از يك دسته محمول هاي تك-جايگاهي تلقي مي شوند (لوبنر 2002: 133-132).

مشخصه هاي دوتائي مستقيما به روابط منطقي خاص و روابط معنائي متناظر اشاره می کنند. دو عبارتي كه داراي ارزش هاي متقابل براي يك مشخصه باشند بدون توجه به باقیمانده معني اشان به لحاظ منطقي ناسازگارند، مثل  boy و mare . اگر معناي آنها فقط در ارزش يك مشخصه متفاوت باشد، آن دو در تقابل مكمل اند. چرا كه باقیمانده معنی، حیطه اي را مشخص مي كند كه در آنجا باهم تضاد دارند. شمول معنائي اين چنين و تقابل هاي مكمل تنها روابط معنائي هستند كه مي توانند توسط مشخصه هاي دوتائي بدست بيايند.

ویژگي هاي معنائي تركيبي

مشخصه ها بکار می روند تا محدوديت هاي گزینشی را مشخص كنند. براي مثال در زبان انگلیسی اگر فعلي مثل (vaccinate) داراي محدوديتهاي گزینشی <انسان> به عنوان مصداق فاعلي باشد، محدوديت از طريق مشخصه [+HUMAN] بيان مي گردد. بنابراين بايد توجه نمود كه اين مشخصه چه سازه اي است : اين مشخصه موضوع متممي فعل است، نه مشخصه خود فعل. اگر این مشخصه فعل بود، مي بايست به مصداق فعل مربوط می شد يعني به رويدادي كه بيان شده است، اما رويدادي چون واكسن زدن، مشخصه انساني ندارد، بلكه اين عامل است كه عمل را انجام مي دهد مشروط بر متمم هاي فعلي. در واقع تحليل هاي تجزيه اي از طريق رويكرد مشخصه هاي دوتائي واز طریق معني فعل حاصل مي شوند .

ويژگي های مشخصه هاي معنائي دوتائی:

گام طبيعي در تحليل مشخصه اي تلاش براي تجزيه كامل معناي واژگاني به مشخصه هاي دوتائي است. نتيجه اي كه براي يكlexeme  خاص بدست مي آيد فهرست محدودي از مشخصه هاست كه كليه ويژگي هاي مرتبط با مصداق lexeme‌ را در اختيار دارند و آن را از فهرست مشخصه هاي ديگر تكواژهاي غيرهم معنا (حداقل در يك مشخصه) جدا مي كنند. اما اثبات اين قضيه هم بسيار دشوار است. به هيچ وجه مشخص نيست كه براي مثال چطور مي توان مجموعه هم شمول طبقات بزرگي چون طبقه حيوانات، گياهان يا غيره را به لحاظ ساختاري و از طريق مشخصه هاي دوتائي متمايزنمود.

البته يك تحليل مشخصه اي جزئي هميشه امكان پذير است. براي مثال مي توانيم اسامي حيواناتي مثل خرس، خوك، ببر، ميمون و غيره را به سادگي و از طريق معرفي مشخص هاي دوتائي ]+/- خرس[   مجزا كنيم. براي هر حيوان يك ارزش مثبت براي خودش و يك ارزش منفي براي مشخصه ديگر تعيين می كنيم. مثلا ببر مي تواند داراي مشخصه ]-خرس[،]- خوك[،]- ميمون[ ...... داشته باشد و بطور كلي  ]-........[ براي همه مشخصه هاي ديگر بكار رود.

اين رويكرد در يك سطح وسيع به عنوان يكي از جنبه هاي اصلي ساختگرائي درباره معني محسوب می شود:

یعنی معني يك واحد، حاصل جمع تفاوتهاي آن با معاني ديگر واحدهاي نظام است. از ویژگی های مشخصه های معنائی می توان به موارد زیر اشاره نمود:

1-مشخصه ها باید بسیط[1] باشند:   یعنی قابل تجزیه به عناصر ریزتر نباشند. تحلیل مؤلفه ای یک به یک (1:1) نسبت به بسیاری از مشخصه ها بااشکالاتی همراه است: اینکه مشخصه ها بسیار خاصند. برای مثال مشخصه ]+/- خوک[ زمانی کارائی دارد که دارای ارزش مثبت باشد، یعنی با انواع خاص خوک یا از نظر مذکر، مونث یا بچه بودن بررسی شود. یک نظام مشخصه ای باید بتواند تمایزاتی ایجاد کند که موارد وسیعتری را شامل شوند.

2-مشخصه ها باید عمومی/کلی باشند:   جایز نیست مشخصه هائی برای تمایزتنها یکسری از lexemeها بکار ببریم. اگر سعی کنیم مشخصه های کلی تری بیابیم که در ساختار طبقه حیوانات به ما کمک کند بزودی می بینیم که گرایش مطالعات ما به سمت دروس زیست شناسی خواهد بود. مثلا به طبقه بندی موشها وتمایزشان با سایر حیوانات می رسیم. بنابراین:

3-مشخصه ها باید دارای انگیزه های زبانی باشند: باید بین دانش معنائی (یعنی دانش معانی) و دانش جهان خارج( یعنی دانش درباره پدیده هایی که برای آنها واژه ای در زبان داریم) تمایز قائل شویم. بنابراین تحلیل معنائی باید بر اساس داده های زبانی و عمدتا روابط معنائی قابل مشاهده در چارچوب نظام زبانی باشد. چرا که قصد نداریم بجای زبانشناس بودن کار یک زیست شناس را انجام دهیم.

از مشخصه های دوتائی می توانیم جهت تمایز اسامی حیوانات و یا دیگر طبقات بزرگ استفاده کنیم. این یک اصل عموما قابل پذیرش است که برای بسیاری از lexemeها تحلیل جامعی نسبت به مشخصه های دوتائی که در عین حال بسیط،کلی و به لحاظ زبانی انگیخته باشند وجود ندارد. چنین مشخصه هایی classemes یا  markers نامیده می شوند. این markerها هستند که می توانند در توضیح ویژگی های ترکیبی و نیز ویژگی های تقابلی عمومی تر موثر باشند. ممکن است markerها نقش مهمی در دستور نیز ایفا نمایند. برای مثال مشخصه ]+/- انسان[ مسئول انتخاب ضمائری چون who در مقابل what  است ، ]+ -/  مذکر[ برای انتخاب بین he و  she استفاده می شود. Markerها همچنین باتوجه به هدف مقایسات زبانی شرایط مهم دیگری را ایجاد می کنند.

4-مشخصه ها باید جهانی باشند: در واقع مشخصه هایی همچون ]+/- مذکر[، ]+/- انسان[ و ]+/- حیوان[ نقش مهمی در ساختار واژگان زبانها ایفا می کنند. اما برای اکثر lexemeها بخشی از معنا باقی می ماند که نمی تواند توسط marker نمایش داده شود، برای بیان چنین حالتهائی اصطلاح semes و distinguisher استفاده شدند. Semes در واقع بیانگر تمایزات خاص و کم و بیش واحد در چارچوب حوزه های واژگانی خاص است. برای مثال  درحوزه واژگانی افعالی  همچون buy ،rent ،take ، borrow  و غیره می توان از semeهایی با مشخصه ] +/- دائمی[ یا  ]+/- پول[  استفاده نمود. Seme ها بسیط و به لحاظ زبانی انگیخته هستند، اما نه کلی هستند و نه در بسیاری از موارد جهانی می باشند. Distributor ها نه بسیط هستند نه کلی، آنها کاندیداهای غیرمحتملی برای جهانی شدن می باشند، اما ممکن است به لحاظ زبانی انگیخته باشند.

5-مشخصه های معنائی دوتائی تنها در خصوص معدودی از lexemeها کاربردی اند : جدا از مشکل باقیمانده معنائی غیرقابل تجزیه، مقوله های واژگانی ِ محدودی وجود دارند که معنی آنها به لحاظ منطقی قابل محدود شدن به مجموعه مشخصه های دوتائی نیست. افعال نیز برای این رویکرد مناسب نیستند اما برخی ویژگی های معنایی آنها را می توان از طریق مشخصه های دوتائی بدست آورد. برای مثال، این اصل که buy به معنی تبادل کالا برای بدست آوردن پول است را می توان از طریق مشخصه ]+پول[ پوشش داد. اما بخش اصلی معنای آن، در افعالی چون buy،rent ،  take، steal و غیره مشترک است، عمدتا یک محمول که شامل دو یا چند موضوع[2] است را نمی توان از طریق مشخصه های دوتائی که محمول های تک-جایگاهی[3] می سازند نمایش داد. این مشاهدات ما را بسوی نکته بعدی می رساند:

6-اکثر انواع روابط معنائی از طریق مشخصه های معنائی قابل توصیف نیستند : مشخصه های معنائی نمی توانند فرایند قلب را توصیف کنند (مثلا رابطه بینparent-child یا رابطه بین روزهای هفته با هم و یا اعداد از این طریق قابل توضیح نیستند. همچنین روابط معنائی دیگر چون تضاد[4] بدلیل وجود نوعی رابطه منطقی بین چنین تقابلهائی از طریق مشخصه های معنائی قابل توضیح نیستند).

بطور خلاصه می توان ادعا کرد که رویکرد مشخصه های دوتائی  برای بررسی زبانهای طبیعی یک رویکرد ساده انگارانه است و نمی تواند پیچیدگی های پدیده های معنائی را توضیح بدهد. استفاده از مشخصه های دوتائی زمانی مناسب است که بخواهیم حوزه های کوچک و محدودی را در واجشناسی یا نحو بررسی کنیم جائیکه بخواهیم مجموعه واحدهای مقوله های کوچک را با عنایت به ارتباطی که با نظام زبانی دارند باهم مقایسه کنیم.

اما ناکارآمد بودن مشخصه ها در تحلیل های معنائی در معنی شناسی به این معنی نیست که رویکرد ساختاری به شکست انجامیده است . تأکید زیاد آن بر داده های زبانی و روابط نظام مند درون زبانها به زبانشناسان کمک کرد تا بتوانند شیوه های نظری امروز را توسعه ببخشند و بنظر می رسد ایده اصلی و رویکرد های ساختگرائی با نظریه های معنائی که کاملا متفاوت از مشخصه های معنائی دوتائی بودند سازگاری نشان می دهند (لوبنر2002: 139-132).

اصل ترکیب پذیری معنائی:

سبزواری(1388: 72)در رساله دکتری خود می گوید اصل ترکیب پذیری معنایی نقش بسیار مهمی در مباحث و ملاحظات نظری زبان و حیطه معنا دارد. ویژگی های مختلف این اصل باعث می شود تا بسیاری از کارکردهای شناختی مانند توانائی ارتباط برقرارکردن، توانائی یادگیری معانی واژه ها و توانائی دسترسی به اطلاعات مرتبط با معانی واژه ها قابل توضیح باشند. اصل ترکیب پذیری معنائی بطور کلی و به ایجاز بیان می دارد که معنای یک عبارت تابعی از معانی اجزای آن با توجه به شیوه ای است که این اجزا با هم ترکیب شده اند.

معنی نشانه های پیچیده به صورت نظام مند و به واسطه ترکیب آنها تعیین می شوند (هاگلند 1985). منظور از ترکیب پذیری این است که معنای یک کل تابعی نظام مند از معنای اجزای آن باشد(هیرست 1987). برایان اسمیت (1988) با ارائه تعریفی کلی و عام به شرح این مفهوم می پردازد که ترکیب پذیری به این معناست که شما می توانید کلی را با هر جزئی مرتبط کنید با این فرض که کلی وجود داشته باشد که دارای اجزائی باشد و شیوه ای نظام مند وجود داشته باشد تا معنای کل را از معانی اجزائی آن مشتق نمائیم. به نظر بسیاری از محققان،  اصل ترکیب پذیری دارای دامنه کاربرد گسترده ای است که از کلمات منفرد شروع می شود و تا پاره گفتارها در بافت ادامه می یابد. طرفداران اصل ترکیب پذیری معتقدند وقتی که ذهن ما از داده های زبان، استنباط هائی دارد که در محتوای داده ها وجود ندارد علت، چگونگی قرار دادن این اجزای کوچکتر در کنار هم است و این نحوه چینش، مقدمه ای است برای چیزهائی که ذهن باید برداشت و استنباط کند، به سخنی دیگر ترکیب پذیری صرفا حاصل جمع معانی نیست و چگونگی این جمع بندی نیز حائز اهمیت است.

خاستگاه اصل ترکیب پذیری معنائی،‌ نحو و مباحث مربوط به معناپذیری اجزای جملات و ترکیب اجزا و نقش آنها در معنای نهائی جملات است. برخی از زبانشناسان این اصل را از این جهت زیر سوال می برند که در بسیاری از جملات، معنای کل حاصل ترکیب معنای اجزای آن نیست و معنای اجزای جمله قابل جمع بستن با یکدیگر نیست از این رو این اصل صادق نیست. البته این استدلال که ممکن است برخی از اجزا در صورت جمله نباشند اما در صورت منطقی باشند خالی از اشکال نیست.

استدلال دیگر مخالفان این اصل در مورد جملات مبهمی مانند Jane isn’t liked by many men است . از این جمله با ادامه بافت رفع ابهام می شود، یعنی مشخص می شود که یا بیشتر مردان از "جین" خوششان نمی آید و یا گروهی از مردان. بهرحال وجود جملات مبهم و تحلیل آنها از نقاط ضعف این اصل است که راهی برای پرداختن به آنرا ندارد، زیرا در این موارد ممکن است در زیرساخت این جمله و جملات مشابه چیزی باشد که خوانش معنائی را متفاوت کند. حتی وجود هم معنائی به شکلی که اگر ما در یک بافت واحد نتوانیم از دو کلمه هم معنا استفاده کنیم از نظر گروه مخالفان، این اصل را زیرسوال می برد. دیدگاه موافقان اصل ترکیب پذیری معنائی این است که بدون وجود این اصل یا دیگری زبان مختل می شود. علاوه بر این باید به این نکته توجه داشته باشیم که معنی شناسی آینه قوه شناختی ماست قوه شناختی ما ترکیبی است و از اینرو معنی شناسی هم ترکیبی است و بلاخره اینکه ترکیب پذیری، تنها تبیینی است برای اینکه چگونه مکانیسمی محدود (همچون ذهن/مغز) قادر است مجموعه ای نامحدود از جملات را درک کند.

فودور و لیپرر(1992: 72) در مورد اصل ترکیب پذیری معنائی اظهار می دارند که "در فلسفه زبان دو سنت مهم وجود دارد یکی سنت جزء گرا که از تجربه گرایان انگلیسی و از افرادی چون پیرس و جیمز[5] نشأت می گیرد.

 نمونه های متأخر این دیدگاه در نظریه های رفتارگرایان و معنی شناسان اطلاعاتی دیده می شود. به نظر پیروان این سنت، ویژگی های معنائی یک نشانه صرفا بواسطه ارتباط آن با مقولات جهان خارج از زبان تعیین می شود. این سنت از زبانشناسان ساختگرا و فرگه[6] در فلسفه نشأت می گیرد.

فودور و لیپرر این نگرش را در برابر سنت اول که اتمیسم یا جزء گرائی معنائی است تحت عنوان" کل گرائی معنائی[7]" مطرح می کنند. کل گرایان یا به تعبیری جمع گرایان[8] در برابر فردگرایان[9] از مخالفان اصل ترکیب پذیری معنائی هستند. پیروان این سنت به پیروی از تفکر ویتگنشتاین[10] معتقدند که واژه ها تنها در بافت جمله معنا دارند.

مفهوم دلالت[11] و تعیُّن[12]:

با معرفي مفهوم ارزش، سوسور منكر اين حقيقت نشد كه نشانه ها در كنار ارزش هاي معين متمايزشان، داراي مفهوم مثبت هم هستند. معني شناسان ساختگرا اين ويژگي را با اصطلاحات دلالت و تعيّن معرفي كردند. دلالت يك نشانه معناي مقابله اي آن است، يعني معنايي كه در ارتباط با معاني نزديكش تعريف مي شود. تعیّن، درك جنبه هاي مثبت يك مفهوم است و به توانايي بالقوه يك مفهوم در ارجاع دادن به موقعيت هاي واقعي موجود در دنيا اشاره مي كند. به عنوان نمونه، مقوله واژ-واجي مفرد در زبانهايي كه از تمايز دوگانه مفرد و جمع و زبانهايي كه از تمايز سه گانه مفرد ، مثني و جمع استفاده می كنند داراي تعيّن مشابه اي هستند.  با وجود اين، ارزش دلالت مفرد در اين زبانها متفاوت است.  

طبق دیدگاه معني شناسي ساختگرا، وحدت معاني در سطح دلالت بيشتر الزام منطقي است تا موضوعي تجربي. تيلور معتقد است كه كفايت هر نظريه زباني چه به لحاظ بنيانهاي نظري و منطق ذاتي اش و چه به لحاظ دستاوردهاي تحقيقاتي كه انجام مي دهد بايد ارزيابي شود.  به باور او، معني شناسي ساختگرا ابزار بسيار ارزشمندي براي توصيف معنايي به دست داده است. زيرا به تغييرات درون نظام زبان توجه كرده است

سوسور اصطلاح مفهوم را براي اشاره به قطب معنايي نشانه زباني بكار برد. حال آنكه بسياري از زبانشناسان از پذيرفتن مفاهيم در مطالعات معنايي اكراه داشتند. بر اساس تعريف رايج، مفاهيم پديده هاي انتزاعي و شخصي هستند و جز زبان هيچ راهي براي دسترسي يك سخنگو به مفاهيم سخنگوي ديگر وجود ندارد. اما اگر زبان به عنوان ابزاري براي نمادين سازي مفاهيم تعريف شود، هيچ روشي براي تثبيت ماهيت مفاهيم ديگر سخنگويان

زبان وجود نخواهد داشت. در نتيجه مطالعه مفاهيم در يك دور تسلسل قرار خواهد گرفت.

براساس ديدگاه ساختگرايي اين خود نظام زبان است كه تفاوت ساختاري ميان نوشتن و نقاشي كردن را مي نماياند. اما تيلور معتقد است كه مسئله قطعاً چيزي بيش از اين است و نوشتن و نقاشي كردن در مجموعه بزرگتري از دانش قابل درك است(زعفرانلو: 1378، 92-81).

برخی معایب مدل معنی شناسی ساختگرا:

-روال های کشف[13] برای مشخصه های معنائی بوضوح قابلیت عینی نداشتند.

-تنها بخشی از واژگان از طریق مجموعه مشخصه های کم و بیش ساختمند قابل توصیف بودند.

-مشخصه های فرازبانی[14] مجددا از طریق مشخصه های زبان توصیف می شدند.

-برخی از مشخصه های بکاررفته تعاریف واضحی نداشتند.

-تمرکز این مدل محدود و سبک آن فقط مکانیکی  بود.

-در نتیجه برای بیان معنی از شیوه های کاملا متفاوت دیگری همچون معنی شناسی نمونه اعلا[15] استفاده شد.

معني شناسي نوساختگرا :     

این رویکرد که پس از دوره ساختگرائی مورد توجه قرار گرفت در واقع ادامه همان رویکرد پیشین در باب معنی بود بنابراین نظریه هائی چون رويكرد حیطه معنائی که توسط کاسِریو و گِکلِر(1981)مطرح شده بود همچنان ادامه پیدا کرد. رویکرد رابطه ای نیز بعدها توسط کروز(1986) گسترش یافت. از دیدگاه ملچوک و همکارانش(1988،1996) این رویکرد نوعی از روابط جهانی بودکه می توانست کلیه تداعی های معنائی بین اقلام واژگانی در واژگان هر زبانی را مشخص كند. علاوه بر موارد فوق در این دوره تحلیل های باهم آئی که تحت تأثيرمفهوم جانشینی ِ روابط واژگانی توسط هلیدی و حسن(1976) و نیز  سینکِلِر(1987) و مون(1998) مطرح شده بود دوباره مورد توجه قرار گرفت و تأثيرات نوين آن دربررسی های زبانشناسی پیکره ای خود را نمایان ساخت. گرچه این نوع رویکرد به معنی نیز تفاوتهای اساسی را از نظر روش شناسی ساختگرا(مثلا معرفی ماهیت روانشناختی معنا) نشان می دهد، اما این چارچوب نظری از سوئی دیگر اوج دیدگاه معنی شناسی ساختاری را در امکان ایجاد مؤلفه سازی معنائی در ذات خود دارد(گیرارتس2010 :126-124).

از سوئی دو مسیر اصلی رامی توان در این حوزه مشاهده نمود، یکی تلاش در جهت اتحاد مجدد بین دیدگاه محدودگرای تحلیل های مؤلفه ای که توسط معنی شناسی ساختگرا و به کمک معنی شناسانی چون پاتیر(1965-1964)، کاسریو(1962)،گریماس(1966) مطرح شد و دیدگاه دیگر رویکرد گسترده نگر[16] مدل های شناختی، مشتق از معنی شناسی شناختی و زبانشناسانی چون کتز و فودور(1963) بود. طبق این دیدگاه مفاهیمی که ما در ذهن داریم صریح و ساده اند، ابهام زمانی رخ می دهد که بخواهیم این مفاهیم را در جهان خارج بکار ببریم. بنابراین توصیفات معنائی را می توان تنها در سطح کاربردشناسی و تحت تأثیر عوامل بافتی[17] توصیف نمود.

رویکرد دیگری که توسعه بیشتری پیدا کرد بررسی سلسله مراتب معنی در روابط واژگانی بود که باید در توصیفات معنی دخیل شوند(این دیدگاه در متدلوژی روش شناختی رابطه ای درمکتب معنی شناسی ساختگرا و توسط افرادی چون لاینز1962 مطرح شد). این رویکرد کم و بیش با تکنولوژی اطلاعات و زبانشناسی کاربردی مرتبط می شود و هر دو رویکرد به نوعی به دیدگاه بافتی از معنی متصل می شوند.  شاخه مؤلفه ای به بافت همچون یک نمای مفهومی قابل تغییر می نگرد که قابل تشخیص در تحقق معنائی است و شاخه رابطه ای بدنبال روابطی بین مشخصه های بافتی و معانی واژگانی به عنوان یک نکته مهم در  توصیفات معنی شناسی است . بعدها رویکرد معنائی نوساختگرائی مؤلفه ای ، در بیان مدل معنای واژه توسط پاستیوفسکی[18](1995،1998،2006) مورد استفاده قرار گرفت ، به اعتقادوی معنی چیزی فراتر از یک فهرست ساده معانی واژه است  و باید با کاربردشناختی زبان همساز و هماهنگ شود(دوبریک 2014: 24-22).

 

 

منابع:

Dobric', Nikola. 2014. Theory and Practice of Corpus-based semantics, Universitat Klagenfur. Germany

Geeraerts, Dirk. 2006. Cognitive Linguistics, Basic readings, Mouton de Gruyter. Berlin. 485p.

Geeraerts, Dirk. 2010. Theories of Lexical Semantics, Oxford University Press. UK.

Lobner, Sebastian. 2002. Understanding Semantics, first ed. Hodder Education, London, UK.

Lyons, John. 1995. Linguistic Semantics An Introduction, Cambridge University Press. UK.

حقشناس، علی محمد(مترجم). آر.اچ.روبینز. 1373. تاریخ مختصر زبانشناسی، چاپ دوم انتشارات کتاب ماد(وابسته به نشر مرکز)

دبیر مقدم، محمد. 1383.  زبانشناسی نظری: پیدایش و تکوین دستور زایشی، ویراست دوم، انتشارات سمت (سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی)

رسولی دانش، فاطمه. 1382. بررسی واژگان زبان فارسی با توجه به روش تحلیل مؤلفه ای معنائی. استاد راهنما: دکتر مصطفی عاصی استاد مشاور: دکتر ایران کلباسی. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

سبزواری، مهدی. 1388. ترکیب پذیری معنائی در اسامی مرکب فارسی امروز. استاد راهنما علی محمد حقشناس. پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

صفوی، كوروش. 1392. درآمدی بر معنی شناسی، چاپ پنجم. پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی

 متولیان، محمدعلی. 1382. ساخت گرایی از اروپایی تا مارکسیستی، مجله دانش پژوهان(بهاروتابستان). ش3

 

[1] primitive

[2] argument

[3] One-place predicate

[4] antonymy

[5]Peirce and James                                                                                                                                                  

[6] Fregeans

[7] Semantic holistic

[8] Collectivism

[9] individualism

[10] wittgensteinian

[11] signification

[12] designation

[13] Discovery procedure

[14] Meta-linguistic features

[15] Prototype semantics

[16] Expansionist

[17] contextual

[18] Pustejovsky

[1] Feature matrix

[1] Lexical field theory

[2] Combinatorial features

[3] Semantic field theory and Lexical field theory

[4] Adrienne Lehrer

[5] Feature semantics

[6] COMPLEMENTARY


[1] Jost Trier

[2] Conceptualization

[3] Lexical field theory

[4] Intra-lexical

[5] Inter-lexical

[6] Semantic field


[1] atomism

[2] Linguistic relatives

[3] Componential analysis

[1] syntagmatic

[2] Paradigmatic

[3] associative

[4] syntagm

[5] Combinatorial properties

[1] reference

[2] denotation


[1] semiology

[2] lexeme

[3] Crose

[4] Semiotic triangle


[1] Panchronic

[2] langue

[3] parole

[4] langage

[5] form

[6] substance

[7] signifiant

[8] Signifie'

[1] Structural linguistics

[2]form


[1] Holist

[2] immanent

[3] mentalist


[1] atomistic

[2] syntagmatic lexical relations

 

[3] semantic Field analysis

 


[1] semasiological  

[2] onomasiological

 

نوشته های اخیر

دسته بندی ها

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش

سبد خرید